پایمان را که تو صحن می گذاریم دلم هرّی می ریزد .
تمام در ها بسته است.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است.
توی دلم می گویم در این سرما آقا دیگر مثل همیشه دو ساعت در حرم نمی ماند .
خودم را به او نزدیک می کنم : (( آقا ! در های حرم بسته است )) .
نگاهم می کند ؛
از آن نگاه هایی که تا عمق عمق دلم آدم می رود . با صدای آرامی می گوید ((در های عبادت که بسته نیست))
و بدون هیچ درنگی راهش را ادامه می دهد .
می ایستم .
آقا دور شده است . روی برفی که بر زمین نشسته است ، تنها جای قدم های اوست که تا گوشه صحن نقش بسته است .
من سردم است ، اما بهشت آقا سرد نیست .1
***
1- bahjat.ir